حسن هارونی پور یکی از آزادگان اردوگاه تکریت در کتاب زبون دراز (مجموعه
خاطرات طنز رزمندگان
دفاع مقدس که توسط انتشارات مرزوبوم منتشر شده است به بیان خاطره ای از خود پرداخته است. در این خاطره می خوانیم:
در کمپ پنج شهر تکریت عراق دوران اسارتم را می گذراندم. یک روز صبح ماشین آیفایی که برای اسرا نان آورده بود، وارد اردوگاه شد.
عراقی ها به من و چند نفر دیگر گفتند؛ بیایید نان ها را ببرید توی انبار. اولین گونی نان را به دوش گرفتم و بردم داخل انبار. گونی دوم را بر می داشتم که چشمم به یک عدد تخمه کدو افتاد. آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
روز بعد، در گوشه حیاط کوچک اردوگاه، تخم کدو را کاشتم و به آن آب دادم. چند روز بعد، جوانه زد و از خاک سر برآورد. هرروز شاهد رشته بوته کدو بودم تا آنکه بزرگ شد، گل داد و گل ها تبدیل به چند کدوی کوچک شد.
پیرمرد تهرانی که به او حاج آقا مراد می گفتیم، به هم گفت: حسن جان! کدوی بزرگ تر رو بذار، بقیه رو از بوته جدا کن تا زودتر رشد کنه.
کدو روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شد. هر سه روز یک بار به آن آب می دادم و کنارش می نشستم. از بس به آن کدو علاقمند شده بودم به کدوی هارونی معروف شده بود.
حتی نگهبان های اردوگاه هم از علاقه من به آن آگاه بودند. بعدازظهر یکی از روزها، یکی از رفقایم موقع قدم زدن، از نگهبان ها شنیده بود که با خنده به هم می گفتند: امشب کدوی هارونی را می دزدیم؛ می پزیم؛ می خوریم و داغش را به دلش می ذاریم.
وقتی از تصمیم شیطانی آن ها مطلع شدم به فکر چاره افتادم. رفتم سرنگی را که ته کیسه ام مخفی کرده بودم، برداشتم. چندین بار آن را از آب فاضلاب توالت پر و در جای جای کدو تزریق کردم.
شب، نگهبان ها کدو را چیده، سرخ کرده و خورده بودند. صبح روز بعد که سوت آمار را زدند و وارد حیاط شدیم، نه از کدو خبری بود و نه از نگهبان ها! وقتی سراغشان را از نگهبان های جدید گرفتیم، گفتند: اونا شدید اسهال گرفتن؛ بردن بیمارستان بستری شون کردن.
منبع: